عکس وباز هم ژله
فاطمه
۲۴۷
۸۹۲

وباز هم ژله

۷ فروردین ۹۹
از اون روز و اون شب گذشت مدتی سعی کردم با مهسا روبرو نشم اما نمیشد. فکرم درگیرش بود و بدتر اینکه هر بار که ناراحت بود بهم پیام میداد با اینکه من جوابش رو نمیدادم و بعد از خوندن پاکش میکردم اون مدام از مشکلاتی که داشت برام مینوشت.انگاری منم عادت کرده بودم به خوندنشون.آذین از چیزی خبر نداشت تنها دوستش و تنها کسی که باهاش صمیمی بود و کنارش احساس آرامش میکرد مهسا بود و من میترسیدم بهش حرفی بزنم و شرایط روحیش رو بهم بریزم.روزامون به خوبی و قشنگی میگذشت.تو کارم خیلی خوب پیشرفت کردم تا جایی که یکی از همکارها بهم پیشنهاد داد برم کانادا و برای یک پروزه همونجا بمونیم چند سالی تا اقامت هم بگیریم.اولش گفتم نه نمیتونم میدونستم آذین نمیتونه از خانوادش دور باشه برای همین همون اول گفتم من نمیتونم برم اما بازم بهم اصرار کردند با اصرار مدیر عامل قبول کردم راجع بهش فکر کنم.اونشب میخواستم با آذین حرف بزنم که آذین زودتر شروع کرد به حرف زدن و بی مقدمه گفت: میلاد جان..
گفتم: جانم..
گفت: فرداشب مهسا و دنیا میان و اینجا میمونند‌.آرش میره سفر.مادر و پدر مهسام نیستند.مهسا همش میگفت نمیدونم چیکار کنم منم بهش گفتم بیاد پیشمون.
من متعجب نگاش کردم.
گفت: ناراحت شدی؟؟ فکر کردم خوشحال میشی....
گفتم: چی بگم اما خیلی جالب نیست بیاد تو حریم خصوصیمون.گفت: من به مهسا اعتماد کامل دارم.مطمئنم ازش.
دیگه ادامه ندادم.چند دقیقه بعد راجع کارم باهاش حرف زدم و کامل براش توضیح دادم و منتظر جوابش موندم.خیلی خونسرد گفت:خب گفتی نمیتونیم بریم؟
گفتم: به نطرم موقعیت خوبیه.پدر و مادر توام که تصمیم مهاجرت داشتند.خب ما اول میریم بعد مامان و بابا میان پیشمون.گفت: مهاجرت اونها در حد حرف بوده.بابا هنوز جدی اقدام نکرده.من نمیتونم از مامان و بابا و مهسا دل بکنم.عصبی نگاش کردم و گفتم: مهسااااااا!!؟؟؟مامان و بابات رو میفهمم اما مهسا رو نه
بلند شد و گفت: من آدمش نیستم.
گفتم: اگه مامان و بابای توام مهاجرتشون قطعی بشه چی؟؟؟!!!بخاطر آینده خودمون....بخاطر آینده آرمین..بخاطر خوشبختیمون...
یکم نگام کرد و گفت:نمیدونم فکر میکنم با مامانم حرف میزنم.گفتم: الان شد.اینارو گفت و رفت خوابید.فکر کردم احتمال اینکه جواب مثبت باشه هست پس امیدوار شدم.گوشیم دستم بود که صدای زنگ اس ام اس اومد نگاه کردم.مهسا بود.سلام میلاد خوبی؟ آذین خوابه؟من فرداشب میام خونتون گفتم به آذین آرش ماموریته اما دروغ گفتم با دوستاش میره باغ و صبح مست میاد ترجیح دادم خونه نمونم.نمیدونستم جواب بدم یا نه .بی خیال شدم و رفتم مسواک بزنم که دوباره پیام داد: چرا هر چی پیام میدم جوابم رو نمیدی.من فقط میخوام خواهرانه باهات درد و دل کنم.من خیلی تنهام و کسی رو ندارم.برای اینکه دوباره پیام نده گوشی رو برداشتم و نوشتم: سلام بله آذین جان گفت.بنظرم راهی کهپیش گرفتی غلطه.دیگه به من پیام نده دلم نمیخواد آذین فکر اشتباهی بکنه.گوشیم رو خاموش کردم و گداشتم زیر بالشتم از شبی که بهم زنگ زده بود هرشب بر خلاف میلم گشیمو خاموش میکردم و زیر بالشتم میداشتم مجبور بودم بخاطر آذین میترسیدم.صبح رفتم شرکت و برگشتم خونه وبرعکس همیشه در رو با کلید باز نکردم و زنگ زدم.مهسا اومد جلوی در و در رو بروم باز کرد.وقتی منو دید خندید و گفت: خسته نباشی.بیا تو آذین رفت تا سر خیابون و گفت زود برمیگرده این دوتا وروجک جایزه میخواستن تا بخوابند رفت کتاب براشون بخره.گفتم: باشه حالا میرم دنبالش که پیاده بر نگرده.گفت: نه من الان باهاش صحبت کردم گفت نزدیکه.نترس من میرم تو اتاق راحت باشی.خندید و رفت سمت آشپزخونه.
از حرفش خوشم نیومد برای همین اومدم تو خونه و گفتم:کسی میترسه که از خودش مطمئن نباشه.نمیدونم نشنید یا خودشو زد به نشنیدن.برام یه لیوان شربت درست کرد و جلوم گرفت.برعکس همیشه که لباس مناسب جلوم میپوشید اینبار اصلا از لباس پوشیدنش خوشم نیومد.دستش رو رد کردم و گفتم: آذین میاد و برام چایی میاره ممنون.
گفت: چه بداخلاقی تو.
گفتم: آرش خوبه؟؟؟
گفت: آرش دنبال عیاشی با دوستاشه.
حرفی نزدم.گفت: میلاد من خیلی تنهام آرش اصلا منو نمیفهمه همیشه آزارم میده.کتکم میزنه...فحشم میده ...تحقیرم میکنه...درکم نمیکنه
اینارو میگفت و اشک میریخت
بیتفاوت گفتم: خب؟؟؟
گفتم: مثل برادر کنارم باش.همراهم باش.همایتم کن.
گفتم: نمیتونم مهسا درک کن بفهم.من برادرت نیستم اندازه خودم میتونم آرش رو راضی کنم برید پیش مشاور همین.دوباره بیشتر گریه کرد و آروم گفت:نه تروخدا آرش اگه بفهمه باهات حرف زدم میکشتم.بچم چی میشه.میگه طلاقت رو میدم نمیذارم دنیا رو ببینی.من دنیا رو نبینم میمیرم میلاد.تروخدا کمکم کن....من خیلی بی کس و تنهام کسیو ندارم.آرش دوستم نداره.
دلم براش سوخت احساس کردم خیلی بی کسه.
بهش گفتم: ببین مهسا بذار بزرگترا کمکت کنن.حرف زدن با من دردی ازت دوا نمیکنه.باید مشکلتون درست حل بشه.میون اشک و گریه و حق حق گفت:قول میدم بیشتر از این مزاحمت نشم فقط میخوام باهات حرف بزنم.هر وقت تونستی جوابم رو بده.اونشب میخواستم خودم رو بکشم قرصم خریدم اما با تو که حرف زدم آروم شدم.تورو خدا فقط بذار باهات حرف بزنم قول میدم آرامش زندگی تو و آذین رو بهم نزنم.آذین خواهر منه مگه میشه بدش رو بخوام.
...